masoud sedaghati nasab
همه جوره

منتظر نظرهاتون هستم

این رمان 55 فصله

برای گذاشتن ادامه اش تو قسمت نظرات

نظرتون رو بهم بگید




تاریخ: دو شنبه 7 مهر 1393برچسب:,
ارسال توسط مسعود

اميد

قسمت دهم

زهره خانم، پس از ده دقيقه، در حالى كه يك بسته در دست داشت، با لبخندى پر معنى، بازگشت.
_ سيما جون، اين بسته رو شاهين از آلمان آورده، چند تكه لباس نوزاده، جنسشون عاليه. تو براى كوچولوت مى تونى استفاده كنى.
_ شما خيلى مهربونيد، مرسى زهره خانم. ولى حتماً آقا شاهين اين ها رو براى كسى آورده!
_ راستش، من ازش خواسته بودم، چون يه زمانى خياطى مى كردم، خواستم مدل هاى خارجى هم داشته باشم. الان قسمت تو شد. 
_ خوشحالم كه حرف هاى من رو در مورد بارداريم باور كرديد. 
_ دخترم، من اين موها رو تو آسياب سفيد نكرده ام ، در مدت سه ماهى كه پيش ما هستى، خيلى خوب درخشيدى و نه تنها دل من رو بدست آوردى، بلكه احمد رو هم به سوى خودت جلب كردى. دوست داريم هميشه اينجا بمونى.
سيما كه از شدت شادى اشك مى ريخت، بى اختيار زهره خانم را در آغوش گرفت، احساس خوبى داشت. با اينكه در كتاب ها از مهر مادرى مطالب بسيارى خوانده بود، هيچگاه ،غير از زمانى كه با رقيه خانم زندگى مى كرد، آنرا لمس نكرده بود. "اميد" چون پرنده ى سفيد كوچكى به سويش پرواز كرده بود. ذره ذره هاى وجود پاكش، زيبايى و لطافت آن را لمس مى كرد. آرامش خاصى داشت. پيش از اين، حتى زمان كودكيش در عالم رويا، هنگامى كه چشمانش را بر هم مى گذاشت، هميشه، يك در بزرگ سياه آهنى در برابرش ظاهر مى شد كه بسته بود، اما اين بار، پس از گشودن ديدگانش، از آن در ترسناك خبرى نبود، جاده اى سر سبز را مى ديد با درختانى زيبا و شكوفه هاى سپيد. شايد وقت آن رسيده كه با غم خداحافظى كند.
_از آن زن مهربان تشكر كرد و با احترام لباسها را به اتاقش برد. دوست داشت شاديش را با رقيه خانم قسمت كند، پس گوشى را برداشت و به او تلفن كرد.
رقيه خانم با شنيدن خبر خوش سيما، بسيار خوشحال شد و برايش آرزوى سلامتى كرد. قبل از خداحافظى، گفت:
_ راستى، چند بار آقاى شاهد زنگ زد و سراغت رو گرفت! البته من چيزى نگفتم ولى خيلى نگرانت بود. از حرف هاش فهميدم كه مدتى هم بسترى بوده.
يك لحظه با شنيدن نام او، قلب سيما لرزيد. با شتاب پرسيد:
_ بسترى؟ چرا؟ الان چطوره؟
_ صداش كه خوب مى آمد.
_ خوب! خدا رو شكر!
مكالمه آنها به پايان رسيد، ولى اين بار پس از اتمام تلفنش ، غمگين بود. با خود مى جنگيد. مدتها بود كه احساسى پنهان در قلبش را مهار مى كرد. سعى كرد كه تا حد امكان با خودش صاف و ساده باشد، خبر بيمارى آقاى شاهد تأثير بدى روى او گذاشت، اين موضوع نشان مى داد كه سيما به او بى توجه نبود! 
ولى فاصله ى آنها بى انتها مى نمود...
اما اين احساسى دوطرفه بود!
آقاى شاهد نيز با رفتن او، دوباره به لاك تنهايى خود فرو رفت، اما هيچ كس جز رقيه خانم، ندانست كه دليل آن جز دور شدن از سيما نبود. او مى خواست دنيا را زير پا گذارد و براى يافتنش به همه جا سر بزند، ولى رقيه خانم از آقا خواست كه از اين كار صرف نظر كند، چرا كه سيما راه خود را پيدا كرده بود.
اين زن مهربان مى ترسيد كه قلب دختر بيچاره دوباره شكسته شود و تحمل شكستى ديگر، پس از آن همه بدبختى، بسيار دشوار خواهد بود. از طرفى ديگر، تفاوت سنى و فاصله ى طبقاتى زياد، چون ديوارى بزرگ بين آن دو نمايان بود.
به همين دليل، رقيه خانم نمى خواست آنها هم ديگر را ببينند.
كلاسهاى استاد كمالى برگزار مى شد و هر چه بيشتر مى گذشت، استاد به هوش و ذكاوت سيما بيشتر واقف مى گشت. روزى به او پيشنهاد كرد كه با كمك وى مى تواند خود را براى كنكور دانشگاه آماده كند، سيما با شادى از اين توصيه ى استاد استقبال كرد ولى انجام شدنى نبود چرا كه او مى بايست در فكر فرد ديگرى باشد كه در وجودش شكل مى گرفت و رشد مى كرد.
روزها به كارها مى رسيد و با زهره خانم به كارهاى دستى مى پرداخت و شبها از حضور استاد بهره مند مى شد.
چند بار هم به همراه آن زن دوست داشتنى براى معاينه به دكتر رفتند. همه چيز مرتب بود. هرگز نخواست كه جنسيت بچه را بداند. برايش مهم نبود، فقط از خدا سلامتى مى خواست. 
اگر چه گاهگاهى متوجه تكان هاى زيادى در شكمش مى شد كه آن رابا خنده و شوخى به حساب شيطنت بچه مى گذاشت و به كسى بروز نمى داد.
پنج ماه گذشت. بسيار سنگين شده بود. ديگر نمى توانست مانند گذشته تند و سريع به كارها رسيدگى كند، زهره خانم هم بيشتر از اين توقعى از او نداشت.
يك روز كه سيما تنها در منزل مشغول به كار بود، تلفن زنگ زد، شاهين، پسر زهره خانم بود. مشخص بود كه كار واجبى دارد.
وقتى خانم كمالى بازگشت و با شاهين تماس گرفت، فريادى از سر شادى كشيد.
_ چه خبر شده زهره خانم؟
_ چه پا قدمى دارى سيما جون! پسرم داره مى ياد پيشمون، درسش تموم شده! 
_ خوش خبر باشيد. كى تشريف ميارند؟
_ نگفت ولي مثل اينكه تا چند ماه آينده! 
سيما از اين خبر خيلى خوشحال نشد، چون فكر مى كرد شاهين بى علت بر نمى گردد، شايد خيال ازدواج دارد كه با وجود سيما و نوزادش در آن خانه، تا حدودى غير ممكن مى نمود پس بايد به فكر مكانى تازه براى كار باشد. دلش دوباره گرفت! ...

ادامه دارد




تاریخ: دو شنبه 7 مهر 1393برچسب:,
ارسال توسط مسعود

اميد

قسمت نهم

سيما، سرگردان با اتوبوسى به زنجان سفر كرد. او با يك مركز كاريابى در تهران قرارداد بسته بود، وقتى با آنها از منزل رقيه خانم تماس گرفت، كارى تمام وقت را به او پيشنهاد كردند كه به علت دور بودن از تهران، آنرا به سرعت پذيرفت.
وقتى به زنجان رسيد، هوا كاملاً تاريك شده بود، با زحمت و پرس و جوى فراوان، منزل آقاى كمالى را يافت. 
خانه ى نسبتاً بزرگى بود كه در محله ى خوب شهر زنجان واقع شده بود.
زنگ زد. خانمى ميانسال در را گشود. پس از سلام، سيما را به داخل راه داد.
زهره خانم با همسرش آقاى احمد كمالى در آنجا زندگى مى كردند. دخترى كه قبلاً برايشان كار مى كرد پس از ازدواج مجبور به تركشان شده بود لذا زهره خانم تقاضاى معرفى شخص ديگرى را كرده و قرعه به نام سيما افتاده بود.
_ خوش اومدى دخترم. اسمت سيماست، درسته؟ 
_ بله. 
سيما پس از نوشيدن يك فنجان چاى و كمى استراحت، پرسيد:
_ ببخشيد، مى تونم بدونم كه آيا شما اينجا تنها زندگى مى كنيد؟
_ نه، من و احمد حدود بيست و نه ساله كه ازدواج كرده ايم، با هم در اين خانه هستيم. البته حاصل زندگى زناشويى ما يه پسره، كه ده سال پيش ما رو ترك كرد و رفت به قول خودش تحصيل كنه! 
_ مى تونم بپرسم كجا؟ 
_ آلمان. البته تا حالا سه بار اومده و بهمون سر زده. ولى منو پير كرده! ... تو چى عزيزم، از خودت بگو.
سيما، كمى مكث كرد چون اگر بى تدبير چيزى مى گفت، ممكن بود كارش را از دست بدهد. فقط از دوران كودكيش حرف زد و اينكه تنها يك نفر، يك دوست مهربان در تهران دارد و بس.
زهره خانم دلش به حال سيما سوخت. وقتى آقاى كمالى به منزل بازگشت، سيما را معرفى كرد. مرد مهربانى به نظر مى آمد كه حدوداً شصت سال داشت. با روى باز به سيما خوش آمد گفت و شام را هر سه با هم خوردند. سيما وظيفه اش را خوب مى دانست، بدون اشاره اى ميز را مرتب كرد و از آنجايى كه در بهترين مكانها كار كرده بود، مهارت كافى داشت و نظر زهره خانم را كاملاً به خودش جلب نمود.
اتاقى كه برايش در نظر گرفته شده بود، بسيار زيبا آراسته شده و تميز بود. با خود انديشيد كه، شايد از اين به بعد در خوشبختى به رويش گشوده شود، ولى بايد موضوع بچه را بازگو كند، چرا كه پس از سه يا چهار ماه، زهره خانم متوجه خواهد شد.
وقتى روى تخت قرار گرفت ، در عالم خيال خودش را چون فرشته اى شاد مى ديد كه در اوج آسمان پرواز مى كند، گاهى بر روى ابرهاى سفيد و نرم فرود مى آيد و دوباره اوج مى گيرد.
آن شب يكى از بهترين و آرامترين اوقاتش درچند سال اخير بود. 
چشمانش را بر هم نهاد و به آسانى خوابش برد.
صبح روز بعد با انرژى از خواب بر خواست و دقيقاً آنچه را كه زهره خانم از او خواسته بود، انجام داد.
آقاى كمالى در حالى كه نان تازه در دست داشت، وارد شد.
پس از صرف صبحانه، زهره با كمال آرامش، محدوده ى وظايف سيما را به او توضيح داد و سيما سراپا گوش، مى شنيد.
او زن بسيار با سليقه اى بود كه به غير از اخلاق پسنديده اش، هنرهاى زيادى داشت، خياطى، بافندگى، قلاب بافى و گل سازى مى دانست. به سيما قول داد كه هر روز پس از اتمام كارهايش، مى تواند با وى تمرين كرده و ياد بگيرد.
سيما خوشحال بود.
اين زوج بسيار مهربان، در حقيقت او را براى رفع تنهايى شان استخدام كرده بودند چون كار زيادى در منزلشان نداشتند، البته، آنها هم از انتخابشان راضى بودند.
پس از يك هفته، سيما كه دلش براى رقيه خانم تنگ شده بود، با اجازه ى زهره خانم، به او تلفن كرد. از لحن صحبت هايش متوجه شد كه خيلى براى سيما نگران است، ولى هنگامى كه شادى و رضايت وى را از گفته هايش درك كرد، برايش آرزوى خوشبختى نمود و تأكيد كرد، هر زمان كه اراده كند، برايش چون قبل، مادرى دلسوز خواهد بود.
هفته اى يك شب، دانشجويان استاد كمالى به منزلش مى آمدند و به بحث و مشاعره مى پرداختند.
اين گونه بود كه سيما به شعر و ادب علاقه مند شد. در جلسه هاى استاد شركت مى جست و از آنجايى كه دخترى با استعداد بود به سرعت پيشرفت مى كرد، استاد هم كتاب هاى خود را در اختيارش نهاد و در اوقات بيكارى به تدريس وى پرداخت.
از طرفى ديگر از يادگيرى هنرهاى زهره خانم هم بى بهره نماند.
روزهاى خوب، هميشه تند و سريع مى گذرند. سه ماه مثل برق گذشت. سيما متوجه شد كه پنهان كردن بارداريش از اين پس غير ممكن است، لذا يك روز هنگامى كه با زهره خانم خياطى مى كرد، با سؤال كردن از زمان باردارى وى، حرف را باز كرد و سپس با شرمندگى همه ى ماجرا را با او در ميان گذاشت!
در ابتدا، زهره خانم، مات و مبهوت به او خيره شد ولى كمى بعد، بدون اينكه سخنى گويد، بلند شد و رفت.
سيما با خود گفت:
_ مى دونستم كه هضم اين مسأله براى هيچ كس كار آسانى نيست.
حالا چه كنم؟ شايد بهتره برگردم خونه ى رقيه خانم.
آخه نمى تونستم بيشتر از اين، راز رو تو سينه ام حبس كنم. 
او، وجودش را چون تكه اى چوب مى دانست كه در رود پر خروش زندگى افتاده و هيچ چاره اى جز رها كردن خود ندارد، به هر شاخه اى هم كه دست مى اندازد، مى شكند و دو باره به رودخانه ى خروشان باز مى گردد.
ناگهان از خود پرسيد:
آيا روى گردانيش از پيشنهاد آقاى شاهد عاقلانه بود؟ اين اولين بارى بود كه اين فكر به ذهنش خطور مى كرد و در مورد تصميمش شك مى كرد ...

ادامه دارد




تاریخ: دو شنبه 7 مهر 1393برچسب:,
ارسال توسط مسعود

اميد

قسمت هشتم

آقاى شاهد پس از گذاشتن گوشى تلفن، براى چند دقيقه به ديوار، خيره مانده بود. او با اينكه از دست مهرداد بسيار ناراحت بود، با شنيدن اين خبر خيلى غمناك شد.
به خاطر آورد كه حدود بيست و پنج سال پيش، پس از به دنيا آمدن فرهاد، خبر باردارى مادر مهرداد را شنيد. از نظر سن، تقريباً چند ماه با هم فاصله داشتند، اما از بخت بد مهرداد، مادرش در هنگام زايمان جانش را از دست مى دهد و پدرش همسر ديگرى اختيار مى كند. 
البته، مادر ناتنى مهرداد، زن خوبى است ولى روش تربيت پدرش بسيار اشتباه بود و از آنجايى كه مرتب در سفرهاى كارى وقت خود را مى گذراند، كمتر به پسرش توجه مى كرد و با در اختيار گذاشتن پول از پرورش او غافل ماند. مهرداد بيشتر وقت خود را با دوستان ناباب گذراند و پس از اينكه به دبيرستان رفت، ديگر حرف نامادريش را هم نمى خواند، تا جايى كه همه از آزار و اذيتش، خسته شده بودند.
ولى خبر مرگش، تأثير بدى روى آقاى شاهد گذاشت.
وقتى به برادرش زنگ زد، خبر ناگوار ديگرى شنيد، او هم پس از شنيدن خبر تصادف مهرداد به علت حمله ى قلبى به بيمارستان منتقل شده بود.
آماده شد و به ملاقاتش رفت، بسيار پيرتر و ضعيف تر شده بود، مرتب خودش را سرزنش مى كرد كه چرا بيشتر به پسرش توجه نكرده و تنهايش گذاشت، حالا هم خودش را باعث مرگ وى مى دانست.
سپس به منزل برادرش رفت، همه شيون مى كردندو به سر و روى خود مى زدند. در آنجا متوجه شد كه مهرداد با ماشين پدرش در جاده چالوس، تصادف كرده كه به علت آتش سوزى، تشخيص جسد بسيار دشوار بوده است. 
وقتى به منزلش بازگشت، بدن كوفته و خسته اش را بر روى صندلى راحتيش انداخت . گذشته از همه ى اين مصيبت ها، فكر سيما حتى يك لحظه راحتش نمى گذاشت. 
در خانه ى رقيه خانم، ظاهراً همه چيز دوباره به حال اول بازگشت، ولى سيما از درونش آتش غم چون آتشفشان خاموشى بود كه فقط خودش را مى سوزاند.
چند روزى اينگونه گذشت، تا اينكه سيما به تغييرى در بدنش پى برد. بلافاصله به همراه رقيه خانم به دكتر زنان رفتند. متأسفانه حدس سيما پس از گرفتن جواب آزمايش، درست از آب درآمد. او باردار بود!
رقيه خانم با شنيدن اين خبر فرياد كشيد، سيما هم اگر دكتر در كنارش نبود بر زمين مى افتاد.
حالا مصيبت دو چندان شده بود. از دكتر در مورد سقط جنين پرسيدند كه پاسخ منفى گرفتند.
وقتى به خانه بازگشتند، رقيه خانم گفت:
_دخترم، مى دونم كه برات سخته ولى خودت بايد در اين مورد تصميم بگيرى. اين عمل صرف نظر از گناهش، برات خيلى ضرر داره، چون هم جوونى و هم شكم اولته، ولى بعد از خدا روى كمك منم حساب كن ... 
سيما حرفش را قطع كرد:
_ خدايا!! اين ديگه بزرگترين مصيبتى بود كه مى تونست سر من بدبخت بياد. گيج شدم. پس چه كار كنم؟
نگهش دارم، آبروم بيشتر از اين بره؟ من خرج خودم رو دارم به زور در ميارم، حالا يه بچه هم روش!
_ نه عزيزم، مهرداد و خانواده اش هم بايد در جريان قرار بگيرند و همه يه تصميم بگيريم. چرا سنگينى بار فقط رو دوش تو باشه؟
_ مگه براى اين اتفاق از من هم سؤال كردند و نظرم رو خواستند؟ نه! خودم تصميم مى گيرم! خسته شدم !ديگه بسمه!
سرش به شدت گيج مى رفت، رقيه خانم كمى آب ميوه برايش گرفت و ازاو خواست كه كمى استراحت كند.
بدون اينكه با او در ميان گذارد، وقتى خوابش سنگين شد، به آقاى شاهد تلفن كرد. 
آقا با ديدن شماره ى او سراسيمه گوشى تلفن را برداشت، ولى وقتى خبر باردارى سيما را شنيد، سمت چپ بدنش از شدت ناراحتى درد شديدى گرفت و از آنجايى كه سابقه ى ناراحتى قلبى داشت، نقش بر زمين شد و بيهوش گشت!
مراد، هنگامى او را در اين وضع ديد كه حدود يك ساعتى از روى آن مى گذشت.
آقا را به بيمارستان منتقل كرد. وقتى مراد با دكتر وى صحبت كرد، تا همين حد متوجه شد كه سكته ى قلبى را رد كرده است ولى به مراقبت كامل نياز دارد.
فرهاد و مرجان هم پس از آن اتفاق، شاد و خندان به منزل آقا رسيدند و با شنيدن بسترى شدن وى بلافاصله به ديدنش رفتند.
او را بسيار نحيف و ضعيف يافتند، آقاى شاهد ديگر آن مرد قوى، توانا و خوش سيما نبود! در عرض دو هفته اى كه آن دو در مسافرت بودند، گويى ده سال پيرتر مى نمود.
دكتر با توجه به اصرار آقا، او را مرخص ولى توصيه كرد پرستارى در منزل، مرتب بالا سرش باشد و احوالش را به دكتر گزارش دهد كه در صورت وضعيت اورژانسى، دكتر با خبر گشته و خود را در اسرع وقت به وى برساند.
پس از آن كه به خانه رسيدند، مرجان دستور خوراك رژيمى آقا را به سكينه داد و فرهاد به كمك پرستار اتاقش را آماده ساخت.
آقا كه حتى در آن اوضاع، نگران سيما بود، از فرهاد خواست كه به رقيه خانم تلفن كند، ولى او بى خبر از همه چيز، وانمود كرد كه شماره را مى گيرد سپس به دروغ گفت:
_آقا جون نيستند، شما استراحت كنيد، من خودم بعداً دوباره شماره رو مى گيرم.
فرهاد مى خواست كه پدرش آرام باشد و دليلى نمى ديد كه فعلاً غير از دكتر، آقا با كسى ديگر صحبت كند.
هر بار كه آقا بيدار مى شد و مى خواست كه به تلفن دست ببرد، فرهاد نمى گذاشت و اين طور نشان مى داد كه خودش شماره را مى گيرد.
از طرفى ديگر، سيما متوجه شد كه رقيه خانم خبر بارداريش را به آقاى شاهد گفته است، اين مسأله باعث ناراحتى دخترك بى نوا شد، ولى از جانبى ديگر، مى دانست كه مى تواند از كمك فكرى او بهره بگيرد چرا كه خودش و رقيه خانم نمى توانستند اين مشكل را به تنهايى حل كنند. 
دو روز از روى اين ماجرا گذشت و از آقاى شاهد خبرى نشد. سيما با خود انديشيد كه او و مشكلش به باد فراموشى سپرده شده و آقا بى اعتنا از روى اين موضوع گذشته است.
همان لحظه تصميمى مى گيرد. گوشى تلفن را بر داشت و از نبود رقيه خانم استفاده كرده و شماره گرفت. پس از كمى صحبت، مكالمه را قطع و شروع به جمع آورى وسايلش كرد.
نامه اى براى آن زن مهربان نوشت ، از خانه خارج شد و به راه افتاد.
رقيه خانم چند ساعت بعد، پس از بازگشت و خواندن نامه، رنگ از رخسارش پريد، گيج و سر در گم شده و از منزلش به اميد برگرداندن سيما بيرون رفت.
اما هر چه گشت و از هر كه مى شناخت پرس و جو كرد نشانه اى از وى نيافت و با چشمانى پر از اشك به خانه اش بازگشت. سيما براى هميشه رفته بود! ...

ادامه دارد




تاریخ: دو شنبه 7 مهر 1393برچسب:,
ارسال توسط مسعود

اميد

قسمت هفتم

رقيه خانم و سيما با ناراحتى منزل آقاى شاهد را ترك كردند، بدون هيچ نتيجه اى! سيما تمام راه را با خود فكر مى كرد.
با اينكه بزرگترين بى حرمتى و ظلم در حقش شده بود، آينده اش ويران و جسم و روحش زخمى لا علاج برداشته و آقا با پرداخت پول در حقيقت مى خواست فقط رضايت او را جلب كند! 
ذره ذره ى وجودش زانوى غم به بغل گرفته بود، در چشمانش ديگر اشكى باقى نمانده كه كمى تسلي اش دهد.
براستى بايد چه كسى را سرزنش كرد؟ در درياى اندوه غوطه ور بود كه با صداى رقيه خانم از جا پريد،
_ سيما، عزيزم، با نشستن و غصه خوردن كه مشكلت حل نمى شه. بايد شكايت كنيم، يكى از همسايه هامون قاضى دادگستريه، فردا مى رم پيشش و ازش كمك مى گيرم. به اميد آقا نبايد بشينيم...
_ آخه رقيه خانم! اين مشكل يه جوريه كه اگه بيشتر باز بشه آبروى من هم به همون نسبت زير سؤال مى ره.
خودت مى دونى كه ديگه كسى به من كار نخواهد داد. الان مردم ظاهر رو بيشتر مى بينند، گذشت اون زمانى كه همه غير از چشم سر يه چشم هم تو دلشون داشتن. خودت رو نگاه نكن كه هنوز قلب مهربونت تو سينه ات مى تپه!
_ سيما جون! ما كه به همه جار نمى زنيم عزيزم. به تو ظلم بزرگى شده، چه طورى مى شه به اين راحتى ازش گذشت؟ تو كه هميشه با من نمى مونى! يه روزى ازدواج خواهى كرد.
_ خانوم جون! بزرگترين ظلم رو در يك سالگى پدر و مادرم بهم كردن كه منو نخواستند و به پرورشگاه سپردند! حالا به همين راحتى مثل يه دستمال باهام رفتار مى شه و آب از آب تكون نمى خوره. حتى نمى تونم از حق خودم دفاع كنم. من براى اين كار به وقت و پول كافى نياز دارم كه از داشتن هر دو محرومم. 
راستش چيزى كه بيشتر از همه منو زجر مى ده، دلسوزى هاى آقاست كه با انداختن پول جلوى ما، مى خواد اين ماجرا رو خيلى راحت تموم كنه! تو نمى دونى كه چه عذابى مى كشيدم وقتى مى گفت خرجت با من، فقط مى خواست پولش رو به رخ ما بكشه! 
بغض امانش نداد. گريه را سر داد، رقيه خانم بحث را تمام كرد تا سيما كمى آرام گيرد.
وقتى فكر مى كرد، مى ديد كه سيما درست مى گو يد. او به كار و به پيشينه اى خوب نياز دارد. مردم به دخترى كه چنين مشكلى دارد، شك مى كنند و تر جيحاً كار نمى دهند، ولى اين بى عدالتى محض است كه يك مجرم، ظلمى چنين نا بخشودنى روا مى دارد و يك بى گناه از ترس آبرويش و نداشتن تكيه گاهى محكم، بار سنگين جرم او را به دوشش مى كشد. 
سيما سرش را بر شانه ى رقيه خانم گذاشت و آه دردناكى بى اختيار از عمق سينه ى زخم خوره اش خارج گشت.
_ دكتر رو فراموش كن خانوم جون. من نيازى به پول آقاى شاهد ندارم. 
اگر روزى هم تصميم به ازدواج بگيرم، همسرم بايد همين طورى منو قبول كنه. من كه كالا نيستم براى خوش كردن دل كسى كه مى خواد منو بگيره زير بار منت آقاى شاهد برم و يه خوارى ديگه رو هم بپذيرم.
_ هر چى تو بگى عزيزم، حالا كمى از فكرش بيا بيرون، رهاش كن دخترم!
آن شب سيما راحت خوابيد زيرا از يك جهت بسيار خسته بود از طرفى ديگر، خوشحال بود كه زير بار منت آقا نرفته بود.
آقاى شاهد پس از رفتن سيما و رقيه خانم، به برادرش تلفن كرد، اما ابتدا در مورد اينكه چه اتفاقى افتاده، حرفى به ميان نياورد. ولى اين طور دستگيرش شد كه مهرداد از جشن عروسى به بعد ناپديد شده بود! البته از آنجايى كه پسر لا ابالى و بيكارى بود، هيچ كس به غيبتش شكى نكرده و سراغش را نگرفته بود.
پس از اينكه مطمئن شد برادرش واقعاً از مهرداد خبرى ندارد، موضوع سيما را با وى درميان نهاد.
برادرش در ابتدا، فقط سكوت كرد ولى هنگامى كه از درست بودن ماجرا اطمينان حاصل كرد، به آقاى شاهد قول داد كه در يافتن و دستگيرى مهرداد از هيچ گونه كمكى فرو گذار نخواهد كرد. ناراحتى و شرمندگى در لحن صحبتش موج مى زد.
آقا هم بلا فاصله پس از گذاشتن گوشى تلفن، شخصاً به اداره ى پليس رفت و با نشان دادن عكس مهرداد از آنها هم كمك خواست.
در دلش غصه و غم چنان طوفانى به پا كرده بود كه دشوارى جدا شدن از همسرش كم رنگ تر مى نمود. صورت معصوم سيما از جلوى چشمانش پاك نمى شد. حس عجيبى داشت. اين دختر بى چاره با هزار اميد براى كار به منزلش آمده بود و حالا، اين گونه با نااميدى از خانه اش رخت بربسته است. بايد كارى كرد! مرتب خودش را سرزنش مى كرد. در طول چهل و نه سال زندگيش بيشتر اوقات با پول غير ممكن ها را ممكن ساخته بود، ولى اين بار قضيه فرق مى كرد. هر چه فكر مى كرد كمتر به نتيجه مى رسيد، ولى تصميم گرفت تا آخر عمر تكيه گاه سيما و جاى پدرى باشد كه او هرگز وى را نديده بود.
مرجان و فرهاد از ايتاليا تماس گرفتند و خبر دادند كه هفته اى ديگر در آنجا خواهند ماند.
پس از اينكه با مرجان خداحافظى كرد، احساس او و سيما را در همان لحظه مقايسه نمود، يكى لبريز از خوشى و شادى و ديگرى در درياى متلاطم اندوه غوطه ور. 
از سوى ديگر،صبح زود، سيما با كمال بى ميلى حاضر و براى كار از منزل خارج شد.
ظهر آن روز، آقا به رقيه خانم تلفن كرد و جوياى حال سيما شد. او به آقاى شاهد توضيح داد كه سيما، كمك مالى وى را رد كرده و حاضر نيست دكتر صدرى را ببيند.
آقا با شناخت بسيار كمى كه از سيما داشت، اين عكس العمل وى را حدس مى زد ولى با شنيدنش خيلى غمگين گشت.
در همان روز از اداره ى پليس با آقاى شاهد تماس گرفتند، خبر مرگ ناگهاني مهرداد، او را بر جاي خود خشك كرد...
ادامه دارد




تاریخ: دو شنبه 7 مهر 1393برچسب:,
ارسال توسط مسعود

اميد 


قسمت ششم

حتى بازگو كردن اتفاق تلخى كه براى سيما افتاده بود، بسيار سخت و دردناك مى نمود. رقيه خانم كه نمى خواست او را در اين حال تنها بگذارد، از سيما خواست كه آن شب را در كنارش سپرى كند تا فردا هر دو به منزل آقاى شاهد بروند و از حق پايمال شده ى سيما دفاع كنند.
سيما حتى براى نيم ساعت هم نتوانست چشمانش را بر هم بنهد، با خود فكر مى كرد، اگر هم ميترا گناه را گردن بگيرد، آيا آبروى ريخته شده ى سيما باز خواهد گشت؟ هر چه بيشتر فكر مى كرد، كمتر به نتيجه مي رسيد. چه كسى مى توانست به اين راحتى به چنين عمل زشتى دست بزند؟
تمام شب، چشم بر هم نگذاشت، صبح به همراه رقيه خانم به راه افتاد.
در را مراد باز كرد. با اينكه از سيما دلخور بود، ولى آنها را به داخل منزل راه داد.
_ اينجا بمونيد تا به آقا خبر بدم.
بعد از چند دقيقه آن دو را به اتاق آقاى شاهد فرا خواند.
پس از سلام، سيما خواست كه شروع كند، آقا به او فرصت نداد.
_ آيا شما هميشه اين طورى يك دفعه محل كارتون رو رها مى كنيد و بى خبر مى رويد؟ من ازكار شما راضى بودم ، بهتون اطمينان كردم كه ازتون خواستم نزد ما بمانيد تا پسر و عروسم از سفر ماه عسل برگردند. اين كارتون مى تونست لطمه ى بزرگى به موقعيت من وارد كنه، خوشبختانه سكينه، مراد و ميترا اينجا بودند و پذيرايى را به عهده گرفتند. شما چه پاسخى داريد؟
_ آقاى شاهد، شما به فكر آبروى خودتون هستيد ولى مثل اينكه از پايمال شدن حق يك دختر بى گناه كه در منزل شما مورد تجاوز قرار گرفته ناراحت نيستيد! اين دختر درسته كه كسى رو نداره ولى بعد از اون خداى بزرگ كه شاهد اتفاق ديشب بوده، من رو هم داره. سيما پنج ساله كه با من زندگى مى كنه، تا حالا نديده بودم كه اين طورى پر و بال قشنگش رو بريزن.
سيما ساكت بود و اشك مى ريخت.
_لطفاً واضح تر صحبت كنيد. مگه براش در منزل من چه اتفاقى افتاده؟ تجاوز؟ درست شنيدم؟
_ بله، متأسفانه، ميترا تنها شاهد اين ماجراست. بايد اون رو خبر كنيد ولى نگيد كه ما هم اينجا هستيم چون ممكنه كه از ترسش نياد. سيما در حضور شما و او صحبت خواهد كرد، چون دوباره بازگويى آن برايش دردناك است.
آقاى شاهد از شدت عصبانيت از جا بلند شد، گوشى تلفن را برداشت و از روى دفترى كه روى ميزش بود، شماره گرفت. ظاهراً ابتدا با همسايه ى آنها و سپس با مادر ميترا صحبت كرد، بسيار زيركانه از او خواست كه دخترش را هر چه زودتر براى كار بفرستد.
_ تا به حال نه حقى را نا حق كرده ام و نه اجازه ى آن را در منزلم داده ام. به زودى همه چيز روشن خواهد شد.
نيم ساعتى طول كشيد تا ميترا خودش را به آنجا برساند. در اين فاصله، ديگر بينشان حرفى رد و بدل نشد.
ميترا با ديدن سيما يكه خورد. اين حالت از نظر آقا دور نماند.
_ سيما خانم ! لطفاً شما شروع كن. ميترا! تو هم خوب گوش هات رو باز كن و بر خلاف هميشه اين بار از روى عقل و درست جواب بده. سعى كن حقيقت رو بگى تا بيشتراز اين دردسر درست نكنى.
سيما تمام ماجرا را دوباره تعريف كرد. ميترا كه گيج شده بود، مات و مبهوت به دهان سيما خيره شد و ناگهان شروع به گريه كرد. آقا سرش را ميان دو دستش گرفته بود و محكم فشار مى داد. رقيه هم سعى مى كرد سيما را كه مى لرزيد، آرام كند.
آقاى شاهد كه از شدت ناراحتى كبود شده بود، پرسيد:
_ خوب، چه جوابى دارى؟ 
_ خدا منو ببخشه! من احمق با حرفاى آقا مهرداد گول خوردم، ولى اون نگفت كه خودش نقشه داره. فقط گفت سيما كيه و اين دختر تازه وارد، داره جاى منو تو اين خونه مى گيره ، چون توجه همه، مخصوصاً شما رو جلب كرده، آقا منم از ترس اينكه نكنه اينجا كارم رو از دست بدم به حرف آقا مهرداد گوش دادم و چند تا از قرص هاى شما تو فنجون چايش انداختم، وقتى خوابش گرفت ، بردم اتاق سكينه چون مى دونستم هيچ كس به اونجا نمى ره. آقا مهرداد مى گفت كه اون چند ساعتى كه سيما خوابه، من مى تونم خوب كار كنم و غيبتش شما رو ناراحت خواهد كرد و عذرش رو خواهيد خواست.
_ پس مهرداد چه طورى پيداش كرد؟
_ ازم پرسيد كه جاى امنى برديش، من هم از همه جا بى خبر جاشو گفتم، به خدا قسم مى خورم كه از نقشه ى شومش اصلاً اطلاعى نداشتم. 
ميترا درمانده و پريشان به سوى سيما رفت و جلوى پاهايش زانو زد و با اشك و التماس خواست كه او را ببخشد:
_ سيما! تو مى فهمى كه گرسنه خوابيدن چقدر سخته، من و خونوادم گاهى چند شب رو با يك تكه نون سپرى مى كرديم، تا اينكه داييم منو به آقاى شاهد معرفى كرد، همه چيز خوب بود و كار كردنم حتى دو روز در هفته، تا حدى كمكمون بود ولى وقتى شنيدم آقا ازت خواسته كه بمونى، فهميدم كه اينجا ديگه يا جاى منه يا جاى تو! با حرف هاى آقا مهرداد بيشتر به اين موضوع پى بردم. ولى باز هم مى گم كه اصلاً نمى دونستم اون به خاطر خودش اين كلك رو ساخت. خواهش مى كنم منو ببخش.
_ اين اتفاق نبايد مى افتاد، اونم در منزل من و از همه بدتر به وسيله ى پسر برادرم! پسره ى نفهم بى سر و پا!
سپس رو به سيما كرد و گفت:
_ اين تو هستى كه بايد تصميم بگيرى، مى تونى از هر دوى اين احمقها شكايت كنى،
البته من خودم هم جداگانه براى هر دوشون برنامه دارم. 
در مورد بهاى گرانى هم كه پرداختى، دكترخانوادگى ما كمك خواهد كرد. هزينه اش تمام و كمال به عهده ى من خواهد بود.
سيما گيج شده بود، وقتى به چهره ى پريشان ميترا نگاه كرد، مصيبت و تنگدستى در آن موج مى زد. با خود فكر كرد او كه از كرده ى خود پشيمان شده و با مجازاتش مشكلى حل نخواهد شد، پس رو به ميترا كرد و گفت:
_ مى دونم كه از روى نادانى به اين كار دست زدى ولى از اين به بعد يك انسان باش و به عاقبت كارهايى كه مى كنى فكر كن.
_ آقاى شاهد با چشمانى كه ستايش در آنها موج مى زد به سيما خيره شده بود. او را چون پروانه اى مى ديد كه بى تاب به دنبال نور مى گردد و هر چه تلاش مى كند، كمتر به نتيجه مى رسد ولى اميدوار است، چرا كه شمعى را كه بالهايش را سوزانده، به راحتى مى بخشد تا مانع وصالش نشود. وصالش به مقصدى بس فراتر از يك شمع كوچك!
رقيه خانم سر صحبت را باز كرد:
_ پس تكليف سيما چه مى شود؟ آيا مهرداد را به پليس معرفى خواهيد كرد؟
_ البته ! من با اون نامرد كار دارم. اما در مورد سيما! 
آقا از روى صندليش بلند شد و پس از كمى جستجو كارت ويزيت دكترى را به دست رقيه خانم داد.
_ بفرماييد! شما با دكتر صدرى قرار بگذاريد، من هم امروز يه تلفن بهش خواهم زد كه شما را به او سفارش كنم، دكتر قابليست. به اين زودى ها به كسى وقت نمى دهد ولى من كارتون رو خيلى جلوتر مى اندازم.
من به شما اطمينان مى دهم كه تا آنجايى كه در توان دارم از هيچ كمكى دريغ نخواهم كرد.
حالا هم براى پيدا كردن مهرداد تمام دنيا را زير پا گذاشته و ادبش خواهم كرد. مگه قانون اجازه مى ده كه يك پست فطرت آسوده بگرده!
آقا وقتى كه ديد سيما از سر تقصير ميترا گذشته، عذرش را خواست و پس از خروجش، متوجه شد كه سيما و رقيه خانم هم قصد رفتن دارند، برايشان تاكسى خبر كرد... 

ادامه دارد


حتى بازگو كردن اتفاق تلخى كه براى سيما افتاده بود، بسيار سخت و دردناك مى نمود. رقيه خانم كه نمى خواست او را در اين حال تنها بگذارد، از سيما خواست كه آن شب را در كنارش سپرى كند تا فردا هر دو به منزل آقاى شاهد بروند و از حق پايمال شده ى سيما دفاع كنند.
سيما حتى براى نيم ساعت هم نتوانست چشمانش را بر هم بنهد، با خود فكر مى كرد، اگر هم ميترا گناه را گردن بگيرد، آيا آبروى ريخته شده ى سيما باز خواهد گشت؟ هر چه بيشتر فكر مى كرد، كمتر به نتيجه مي رسيد. چه كسى مى توانست به اين راحتى به چنين عمل زشتى دست بزند؟
تمام شب، چشم بر هم نگذاشت، صبح به همراه رقيه خانم به راه افتاد.
در را مراد باز كرد. با اينكه از سيما دلخور بود، ولى آنها را به داخل منزل راه داد.
_ اينجا بمونيد تا به آقا خبر بدم.
بعد از چند دقيقه آن دو را به اتاق آقاى شاهد فرا خواند.
پس از سلام، سيما خواست كه شروع كند، آقا به او فرصت نداد.
_ آيا شما هميشه اين طورى يك دفعه محل كارتون رو رها مى كنيد و بى خبر مى رويد؟ من ازكار شما راضى بودم ، بهتون اطمينان كردم كه ازتون خواستم نزد ما بمانيد تا پسر و عروسم از سفر ماه عسل برگردند. اين كارتون مى تونست لطمه ى بزرگى به موقعيت من وارد كنه، خوشبختانه سكينه، مراد و ميترا اينجا بودند و پذيرايى را به عهده گرفتند. شما چه پاسخى داريد؟
_ آقاى شاهد، شما به فكر آبروى خودتون هستيد ولى مثل اينكه از پايمال شدن حق يك دختر بى گناه كه در منزل شما مورد تجاوز قرار گرفته ناراحت نيستيد! اين دختر درسته كه كسى رو نداره ولى بعد از اون خداى بزرگ كه شاهد اتفاق ديشب بوده، من رو هم داره. سيما پنج ساله كه با من زندگى مى كنه، تا حالا نديده بودم كه اين طورى پر و بال قشنگش رو بريزن.
سيما ساكت بود و اشك مى ريخت.
_لطفاً واضح تر صحبت كنيد. مگه براش در منزل من چه اتفاقى افتاده؟ تجاوز؟ درست شنيدم؟
_ بله، متأسفانه، ميترا تنها شاهد اين ماجراست. بايد اون رو خبر كنيد ولى نگيد كه ما هم اينجا هستيم چون ممكنه كه از ترسش نياد. سيما در حضور شما و او صحبت خواهد كرد، چون دوباره بازگويى آن برايش دردناك است.
آقاى شاهد از شدت عصبانيت از جا بلند شد، گوشى تلفن را برداشت و از روى دفترى كه روى ميزش بود، شماره گرفت. ظاهراً ابتدا با همسايه ى آنها و سپس با مادر ميترا صحبت كرد، بسيار زيركانه از او خواست كه دخترش را هر چه زودتر براى كار بفرستد.
_ تا به حال نه حقى را نا حق كرده ام و نه اجازه ى آن را در منزلم داده ام. به زودى همه چيز روشن خواهد شد.
نيم ساعتى طول كشيد تا ميترا خودش را به آنجا برساند. در اين فاصله، ديگر بينشان حرفى رد و بدل نشد.
ميترا با ديدن سيما يكه خورد. اين حالت از نظر آقا دور نماند.
_ سيما خانم ! لطفاً شما شروع كن. ميترا! تو هم خوب گوش هات رو باز كن و بر خلاف هميشه اين بار از روى عقل و درست جواب بده. سعى كن حقيقت رو بگى تا بيشتراز اين دردسر درست نكنى.
سيما تمام ماجرا را دوباره تعريف كرد. ميترا كه گيج شده بود، مات و مبهوت به دهان سيما خيره شد و ناگهان شروع به گريه كرد. آقا سرش را ميان دو دستش گرفته بود و محكم فشار مى داد. رقيه هم سعى مى كرد سيما را كه مى لرزيد، آرام كند.
آقاى شاهد كه از شدت ناراحتى كبود شده بود، پرسيد:
_ خوب، چه جوابى دارى؟ 
_ خدا منو ببخشه! من احمق با حرفاى آقا مهرداد گول خوردم، ولى اون نگفت كه خودش نقشه داره. فقط گفت سيما كيه و اين دختر تازه وارد، داره جاى منو تو اين خونه مى گيره ، چون توجه همه، مخصوصاً شما رو جلب كرده، آقا منم از ترس اينكه نكنه اينجا كارم رو از دست بدم به حرف آقا مهرداد گوش دادم و چند تا از قرص هاى شما تو فنجون چايش انداختم، وقتى خوابش گرفت ، بردم اتاق سكينه چون مى دونستم هيچ كس به اونجا نمى ره. آقا مهرداد مى گفت كه اون چند ساعتى كه سيما خوابه، من مى تونم خوب كار كنم و غيبتش شما رو ناراحت خواهد كرد و عذرش رو خواهيد خواست.
_ پس مهرداد چه طورى پيداش كرد؟
_ ازم پرسيد كه جاى امنى برديش، من هم از همه جا بى خبر جاشو گفتم، به خدا قسم مى خورم كه از نقشه ى شومش اصلاً اطلاعى نداشتم. 
ميترا درمانده و پريشان به سوى سيما رفت و جلوى پاهايش زانو زد و با اشك و التماس خواست كه او را ببخشد:
_ سيما! تو مى فهمى كه گرسنه خوابيدن چقدر سخته، من و خونوادم گاهى چند شب رو با يك تكه نون سپرى مى كرديم، تا اينكه داييم منو به آقاى شاهد معرفى كرد، همه چيز خوب بود و كار كردنم حتى دو روز در هفته، تا حدى كمكمون بود ولى وقتى شنيدم آقا ازت خواسته كه بمونى، فهميدم كه اينجا ديگه يا جاى منه يا جاى تو! با حرف هاى آقا مهرداد بيشتر به اين موضوع پى بردم. ولى باز هم مى گم كه اصلاً نمى دونستم اون به خاطر خودش اين كلك رو ساخت. خواهش مى كنم منو ببخش.
_ اين اتفاق نبايد مى افتاد، اونم در منزل من و از همه بدتر به وسيله ى پسر برادرم! پسره ى نفهم بى سر و پا!
سپس رو به سيما كرد و گفت:
_ اين تو هستى كه بايد تصميم بگيرى، مى تونى از هر دوى اين احمقها شكايت كنى،
البته من خودم هم جداگانه براى هر دوشون برنامه دارم. 
در مورد بهاى گرانى هم كه پرداختى، دكترخانوادگى ما كمك خواهد كرد. هزينه اش تمام و كمال به عهده ى من خواهد بود.
سيما گيج شده بود، وقتى به چهره ى پريشان ميترا نگاه كرد، مصيبت و تنگدستى در آن موج مى زد. با خود فكر كرد او كه از كرده ى خود پشيمان شده و با مجازاتش مشكلى حل نخواهد شد، پس رو به ميترا كرد و گفت:
_ مى دونم كه از روى نادانى به اين كار دست زدى ولى از اين به بعد يك انسان باش و به عاقبت كارهايى كه مى كنى فكر كن.
_ آقاى شاهد با چشمانى كه ستايش در آنها موج مى زد به سيما خيره شده بود. او را چون پروانه اى مى ديد كه بى تاب به دنبال نور مى گردد و هر چه تلاش مى كند، كمتر به نتيجه مى رسد ولى اميدوار است، چرا كه شمعى را كه بالهايش را سوزانده، به راحتى مى بخشد تا مانع وصالش نشود. وصالش به مقصدى بس فراتر از يك شمع كوچك!
رقيه خانم سر صحبت را باز كرد:
_ پس تكليف سيما چه مى شود؟ آيا مهرداد را به پليس معرفى خواهيد كرد؟
_ البته ! من با اون نامرد كار دارم. اما در مورد سيما! 
آقا از روى صندليش بلند شد و پس از كمى جستجو كارت ويزيت دكترى را به دست رقيه خانم داد.
_ بفرماييد! شما با دكتر صدرى قرار بگذاريد، من هم امروز يه تلفن بهش خواهم زد كه شما را به او سفارش كنم، دكتر قابليست. به اين زودى ها به كسى وقت نمى دهد ولى من كارتون رو خيلى جلوتر مى اندازم.
من به شما اطمينان مى دهم كه تا آنجايى كه در توان دارم از هيچ كمكى دريغ نخواهم كرد.
حالا هم براى پيدا كردن مهرداد تمام دنيا را زير پا گذاشته و ادبش خواهم كرد. مگه قانون اجازه مى ده كه يك پست فطرت آسوده بگرده!
آقا وقتى كه ديد سيما از سر تقصير ميترا گذشته، عذرش را خواست و پس از خروجش، متوجه شد كه سيما و رقيه خانم هم قصد رفتن دارند، برايشان تاكسى خبر كرد... 

ادامه دارد




تاریخ: دو شنبه 7 مهر 1393برچسب:,
ارسال توسط مسعود

اميد

قسمت پنجم

سيما، دختر بى نوا، چشمانش را به سختى گشود، سرش به شدت درد مى كرد، هنوز گيج بود. چشمان سياه و زيبايش سنگين، دهانش خشك و ضعف تمام بدنش را فرا گرفته بود. گويى كوهها را جا به جا كرده است.
چند دقيقه اى طول كشيد تا به خودش بيايد. به اطرافش نگاهى انداخت. بروى تخت، در اتاقى كوچك خوابيده بود.
با تلاش بسيار از جا بلند شد، همه چيز در آنجا مرتب و در مكان خودش قرار داشت. متوجه شد كه كسى لباس هايش را در آورده و دوباره بر تنش كرده، وقتى كه بيشتر دقت كرد، دستمالى را ديد كه روى تخت انداخته شده بود، پر از لكه هاى خون!
تازه فهميد كه از او سوء استفاده شده، اتاق دور سرش چرخيد. 
قطرات اشك در حالى كه يكى پس از ديگرى از هم پيشى مى گرفتند، از چشمان دخترك بيچاره سرازير گشتند.
پاهايش سست شدند، نگرانى دستش را به اندوه داد تا سيما را بر زمين بكوبد، آيا زندگي، كه در كيسه ى خود، زيبا يى ها و زشتى ها را در هم معامله مى كند، مى توانست ميوه اى را تلخ تر از اين، به يك دختر بد بخت بفروشد؟ سيما حتى توان فكر كردن نداشت. چه بايد مى كرد؟ براى اثبات اين فاجعه، چه كسى را شاهد مى آورد؟
ناگهان به يادش آمد كه ميترا او را به اين اتاق آورده بود. با خود انديشيد كه او بايد در اين ماجرا دست داشته باشد، با كوهى پر از غم كه بر شانه هاى نحيفش سنگينى مى كرد، سعى كرد خودش را كنترل كرده و در پى يافتن ميترا، از آنجا خارج شد.
نيمه هاى شب بود، ميهمانها با سر و صداى فراوان در حال خداحافظى بودند. عروس و داماد، شاد و خندان آنها را بدرقه مى كردند، آقا با غرور در كنار آن دو با تكان دادن سر از آشنايان تشكر مى نمود.
سيما، دخترى كه بى گناه تاوان سنگينى پرداخته بود، با بغض از كنارشان گذشت، حتى يك نفر هم متوجه عبورش نشد. براستى، اگر او دخترى با اسم و رسم بود و كس و كارى داشت، باز اين چنين مورد ظلم قرار مى گرفت؟ اكنون كه همه مى دانند تنهاست، چه كسى به او ارزش مى گذاشت تا به حرف هايش، حتى گوش بدهد چه برسد باور كند؟
وارد عمارت شد، تقريباً خالى شده بود، همه در باغ يا رفته بودند، غير از چند تا از دوستان صميمى مرجان و فرهاد كه قرار بود شب را در آنجا بمانند.
سكينه و مراد در آشپزخانه كار مى كردند كه وقتى چشمشان به سيما خورد، سكينه با عصبانيت گفت:
_ معلوم هست تا حالا كجا بودى؟ نگفتى ما با اين همه مهمون چيكار مى كنيم؟ كجا فرار كرده بودى؟
سيما دوباره شروع به گريه كرد، 
_ سكينه خانم حق دارى ولى من بيهوش شده بودم، حالا بعداً ميگم، مى دونيد ميترا كجاست؟
_ اون هم يكيه مثل تو، همش از زير كار در ميره.
_ رفته؟؟؟؟
_ آره. يه ساعت پيش.
_ كجا؟
_ مگه تو بازپرسى؟ چقدر سؤال مى كنى! به جاى اين حرفاى بى خود، بيا كمك كن!
سيما ديگر تحمل نداشت، به باغ مى رود كه با خود آقا صحبت كند. ولى او آن قدر سرش شلوغ بود كه حتى يك نگاه هم به سيما كه كنارى ايستاده بود، نينداخت.
با خود انديشيد كه دستمال را بر مى دارد و مى رود. فردا اول وقت بر مى گردد و از آقا مى خواهد كه ميترا را صدا كرده و از او باز جويى كند تا قضيه روشن شود وگرنه بر عليه همگى شكايت خواهد كرد.
اين دختر بى نوا چاره اى جز اين نمى ديد، زيرا بدون حضور ميترا، صحبت كردن بيهوده بود.
ساعت، از يك صبح هم گذشته بود! به سختى يك تاكسي گرفت و به خانه ى خودش باز گشت. در راه اتفاقات آن روز چون كابوسى از ذهنش عبور مى كرد. ولى چرا ميترا با او چنين كرده، آنها بيشتر از دو بار يك ديگر را نديده بودند و هر دو بار سيما با احترام برخورد كرده بود. 
_ ممنونم آقا. همين جا پياده مى شم.
رقيه خانم با سرو صداى كليد انداختن سيما بيدار شد. تا چشم سيما به او افتاد، بى اختيار خودش را در آغوشش انداخت و گريه را سر داد.
_ چى شده عزيزم؟ چه كسى جرأت كرده دختر منو اذيت كنه؟
_ خانوم جون بدبخت شدم، ديگه حتى سرم رو هم نمى تونم بالا بگيرم. به يه لقمه نون دلم خوش بود، با همه مشكلات ساختم ولى اين يكى رو ديگه نمى تونم تحمل كنم.
_ آخه من كه نمى فهمم، چى شده كه تو رو اين طورى از پا درآورده؟ تو هميشه به من اميد مى دادى عزيزم. چى شده؟
سيما پس از اينكه كمى آرام تر شد، همه ى ماجرا را براى رقيه خانم تعريف كرد... 

ادامه دارد




تاریخ: دو شنبه 7 مهر 1393برچسب:,
ارسال توسط مسعود

اميد

قسمت چهارم

سيما خيلى مرتب تر از دو روز قبل به منزل آقاى شاهد رفت.
باغ بسيار زيبا شده بود، مراد كارش را به بهترين نحو انجام داده بود. داخل خانه بسيار تميز و حتى شيك تر از پيش به نظر مى رسيد. تعداد زيادى ميز و صندلى چيده شده بود.
يك دفعه در رويا، خودش را در لباس عروس ديد كه دست در دست داماد قدم برمى دارد، صورتش با آرايش زيباتر مى نمود ولى وقتى مى خواست چهره ى داماد را تجسم كند، هاله اى به رنگ خون بر صورت داماد به نظرش مى آمد. 
_ سيما! 
_ سلام آقا فرهاد! مبارك باشه.
_ ممنون. كارا همه مونده، چه خوب شد كه زود اومدى.
_ چه كار بايد بكنم؟
_ سكينه توآشپزخونه دست تنهاست. كمى هم دستش كنده! مى تونى به او كمك كنى.
_ چشم.
با اينكه از سكينه دل خوشى نداشت، با لبخند، سلامى داد و به كار مشغول شد. سعى مى كرد كه ارتباط خوبى با اين زن ايجاد كند، بالاخره توانست سر صحبت را با وى باز كند. سيما به قول رقيه خانم چيزى در مورد اين خانواده نمى دانست.
_ سكينه خانم، چند ساله كه براى خانواده ى شاهد كار مى كنى؟
_ يه ده سالى مى شه.
_ پس آقا بايد خيلى ازت راضى بوده باشه كه اين همه سال اينجا مونده اى!
_ اينطور ميگه.
_ ايشون به نظر مرد با وقار و با شخصيتى مى ياد ولى خيلى غمگينه.
_ خوب تو هم اگه جاش بودى همين طور ميشدى. با اين همه مال و ثروت، خيلى بدبخته. همه تنهاش گذاشتن. فقط آقا فرهاد براش مونده!
_ از كى اين طور شده؟
_ دو سال پيش تو راه شمال با ماشينش تصادف مى كنه و زنش ميميره، خودش هم ميره زير عمل. خيلى به فيروزه خانم علاقه داشت، يعنى هممون دوسش داشتيم، خدا بيامرزدش.
_ پس بنده ى خدا بى دليل افسرده نشده!
يك دفعه سكينه فرياد زد:
_ مواظب باش ميوه ها دارن له ميشن!
انگار دوست نداشت به اين گفت و گو ادامه بده.
سكوتى تلخ چون ابرى تيره بر فضاى آشپزخانه سايه افكند تا اين كه با صداى فرهاد ناپديد گشت.
_ من مى رم دنبال مرجان كه ببرمش آرايشگاه، چيزى لازم نيست كه سر راه بخرم؟
_ فعلا" نه.
پس از دو ساعت همه چيز آماده شد. زنگ در به صدا درآمد و ميترا، خدمتكار، وارد شد. سكينه او را دختر خواهر مراد، شوهرش و باغبان منزل، معرفى كرد كه البته مشخص بود اصلا" ارتباط خوبى با هم نداشتند و به إصرار مراد گاهگاهى در آنجا كار مى كرد.
ميهمانها از ساعت چهار شروع به آمدن كردند و مرتب به تعدادشان افزوده مى شد. هنوز از آقا خبرى نبود!سيما و ميترا، پذيرايى ميهمانها را به عهده گرفتند. اگر چه سيما بيشتر به كارش مسلط بود و گاهى مجبور مى شد كم كارى هاى ميترا را هم جبران كند.
بالاخره آقا هم آمد و همه ى مهمانها با احترام به پا خواستند و همهمه اى خانه را فراگرفت.
پس از ساعتى، عروس و داماد هم وارد شدند، صداى آهنگ مبارك باد فضاى منزل را پر كرد، همه دست مى زدند و براى اين زوج جوان، آرزوى خوشبختى مى كردند.
آقا هم با لبخندى به مرجان و فرهاد چشم دوخته بود.
مراسم عقد با كمى تأخير انجام پذيرفت. مجلس هم از حالت رسمى درآمد و سر و صداى زيادى شد.
ميترا با چشمانى شيطنت بار، يك فنجان چاى براى سيما ريخت و از وى خواست كه كمى استراحت كند.
سيما هم كه خيلى خسته شده بود، با آغوش باز پيشنهاد ميترا را پذيرفت.
پس از دقايقى، سر سيما سنگين شد و احساس كرد كه ديگر نمى تواند خودش را نگه دارد. ميترا كه منتظر اين فرصت بود او را به اتاق سكينه برد و روى تخت خواباند.
_ نگران نشو، كمى استراحت كن، خسته شدى از صبح، نيم ساعت ديگه ميام دنبالت!
در بدن سيما رمقى نمانده بود كه حتى پاسخ ميترا را بدهد! دختر بيچاره، چه آرزوهايى در سر پرورانده بود، چه بر سرش خواهد آمد؟ ...

ادامه دارد




تاریخ: دو شنبه 7 مهر 1393برچسب:,
ارسال توسط مسعود

اميد 

قسمت سوم

سيما روز دوم را در منزل آقاى شاهد آغاز كرد. البته چون سكينه و مراد، خدمتكارو باغبان خانه هم آنجا بودند، كار زيادى براى انجام دادن نبود.
ظهر، مرجان به همراه دو خانم جوان براى چيدن سفره ى عقد آمدند و كارشان را شروع كردند.
آقا در منزل نبود. مرجان كه كمى دستپاچه به نظر مى رسيد با ديدن سيما كمى آرام گرفت.
_ مرجان خانم، من تقريبا" بيكارم، اگر كارى از دستم بر مى آيد لطفا" بگيد.
_ سيما جان! مى تونى غذا بگذارى، آخه من بايد بالا سر اينها باشم، فرهاد هم كه رفت بيرون. كسى نيست كه سفارش غذا بده! آقا هم كه غذاى سكينه رو نمى خوره.
_ باشه، ولى چى درست كنم، مى دونم آقا ايراد گيرن. 
_ آره! هر غذايى رو نمى خوره! مى دونم خورشت قيمه رو دوست داره، ولى بايد خيلى روش كار كنى كه بى ايراد باشه!
_ چشم، من برم آشپزخانه و اگه همه ى مواد لازم رو داشتيد، كارم رو شروع كنم.
_ باشه.
سيما بعد از كمى جستجو همه ى مواد را پيدا و خوراكى لذيذ آماده كرد.
بعد از ظهر، آقا كه وارد شد، سيما با سينى تزيين شده اى اجازه ى ورود خواست. 
_ آقا، غذاتونو آوردم.
_ بياييد تو! متشكرم.
آن شب وقتى سيما براى خداحافظى به اتاق آقا آمد، او را نيافت. مرجان در باغ بود و تا سيما را ديد، لبخندى به نشانه ى رضايت بر لبانش نشست. 
_ سيما تو معركه اى! آقا خواسته كه تا ما از ماه عسل برگرديم، اينجا بمونى. نظرت چيه؟
_ راستش مرجان خانم، از طرفى خوشحالم كه كارم رو پسنديدن و از طرفى ديگه غير منتظره است و من جاهاى ديگه هم كار مى كنم كه بايد بهشون اطلاع بدم.
_ باشه! حالا فكرهاتو بكن. اگه أشكالى نداره حقوقت يك جا بعد از تموم شدن جشنمون پرداخت بشه؟
_ مشكلى نيست. پس من ديگه برم و فردا صبح دوباره مي آم.
_ اگر كمى صبر كنى من و فرهاد ميرسونيمت. 
_ مرسى، مزاحم نمى شم.
_ نه اصلا".
نيم ساعتى طول كشيد تا فرهاد آمد. هر سه سوار ماشين شدند و سيما را به منزلش رساندند.
رقيه خانم، صاحب خانه ى مهربان سيما، كنار پنجره، نگران ايستاده بود، وقتى سيما را ديد كه از ماشين پياده شد، دلش آرام گرفت.
سيما همه ى ماجرا را براى او تعريف كرد. او چند سالى بود كه مثل مادرى دلسوز از سيما نگهدارى مى كرد، اگر چه كرايه ى ناچيزى از او مى گرفت و با همان مبلغ اندك ، زندگى ساده اى داشت.
رقيه خانم كمى نگران شد از آنجايى كه سيما هيچ شناختى از آنها نداشت و معلوم نبود كه تا چه حد قابل اطمينان هستند. 
_ نترس خانوم جون، آدماى خوب و با كلاسى هستند، تو مى دونى كه چقدر به پول نياز دارم و اينها خيلى دست و دلباز هستند. طورى نميشه. يكى دو هفته بيشتر براشون كار نخواهم كرد.
_ فقط مراقب خودت باش عزيزم.
سيما صورت رقيه خانم را بوسيد و براى خواب آماده شد. فردا روز عقدكنان فرهاد و مرجان بود و ميهمانان زيادى دعوت داشتند، بنا بر اين سيما نياز به استراحت داشت.
به محض اينكه چشمانش را بر هم نهاد به خواب عميقى فرو رفت...

ادامه دارد




تاریخ: دو شنبه 7 مهر 1393برچسب:,
ارسال توسط مسعود

اميد

قسمت دوم

آن شب براى سيما معنايى ديگر داشت، نمى دانست چه بر سر آنها خواهد آمد.
به خدا ايمان داشت و مى دانست كه تنهايش نخو اهد گذاشت. تا مى خواست راه چاره اى در ذهنش خطور كند، يكى از دو قلوها گريه را سر مي داد و لباس نيمه تمام فكرش كاملا" از هم شكافته مى شد.
صبح روز بعد، مرجان با كيف بزرگى وارد اتاق شد و به آماده كردن سيما و بچه ها مشغول گشت. هوا آفتابى بود و به سيما مى فهماند كه بايد پايدارى كند.
وقتى در ماشين نشستند به فكر فرو رفت، يك سرنوشت كاملا" متفاوت برايش رقم مى خورد. حالا زندگى دو انسان ديگر هم به سرنوشت او گره خورده بود. 
در راه ناگهان به گذشته هاى سياهش برگشت. او كه در زمان كودكى از داشتن پدر و مادر محروم بود، در يك سالگى به پرورشگاهى در تهران سپرده شده و پس از گرفتن مدرك ديپلم به كار كردن در منازل و پرستارى خانمهاى سالخورده پرداخته بود تا اينكه، روزى كه براى كار به منزل يكى از دوستان مرجان رفته بود، با او آشنا شد. مرجان از دوستش خواست كه با سيما در مورد كار در منزل پدر فرهاد صحبت كند. سيما هم بدون معطلى پذيرفت. قرار بر اين شد كه آخر همان هفته، براى كمك در جشن عروسى مرجان و فرهاد، به خانه ى پدر فرهاد برود. 
روز موعود فرا رسيد، با زحمت فراوان خانه را پيدا كرد، روى زنگ نوشته شده بود: " منزل آقاى شاهد"
پس از به صدا درآمدن زنگ، پسرى جوان و خوش سيما در را باز و خود را فرهاد معرفى كرد.
ويلايى بزرگ بود با استخرى در وسط باغ.
فرهاد او را به داخل منزل راهنمايى كرد.
يك زن جوان ديگر در منزل به كار مشغول بود كه ميترا خطابش مى كردند. مرد ميانسالى هم باغبانى مى كرد.
مرجان با فرهاد هماهنگ كرده بود كه سيما براى كار به آنجا خواهد رفت، چرا كه بدون هيچ پرسشى به داخل دعوت شد.
فرهاد با احترام از او خواست كه كارش را از اتاق هاى بالا آغاز كند. سيما هم اطاعت كرد.
روز پر كارى در پيش رو داشت، پس بى درنگ آغاز به كار كرد، غافل از اينكه از آن روز به بعد ورق سرنوشتش رنگي ديگر خواهد گرفت.
هوا تاريك شد و سيما خيلى دقيق وظايفش را انجام داده بود و حالا وقت رفتن بود.
هر چه گشت نتوانست فرهاد را بيابد. اگر چه مى دانست صدا كردنش كارى نادرست است، با اين حال اين كار را انجام داد، دفعه ى سوم صدايى از اتاق پايين آمد:
_ فرهاد در منزل نيست! 
و به دنبال آن مردى بلند قامت و ميانسال از داخل اتاق خارج شد. از شباهتش به فرهاد معلوم بود كه پدرش است. نگاهش خيلى بى روح و سرد بود، گويى سالهاست خودش را در آن اتاق حبس كرده است.
_ ببخشيد، من سيما هستم، عروستون ازم خواسته بود كه امروز براى كار بيام. كارم تموم شده، بايد ...
_ بله، من مطلع هستم. فرهاد رفته بيرون. اين پاكت مال شماست.
سيما پاكت نامه را گرفت و بدون باز كردنش، تشكر كرد و خواست به طرف در خروجى برود كه با صداى آقاى شاهد ايستاد.
_ ما فردا هم به شما نياز خواهيم داشت، مي تونيد بياييد؟
سيما با كمى مكث پاسخ مثبت داد. به هر حال به پول نياز داشت.
_ ساعت ٩ صبح اينجا باشيد. شب بخير!
سيما از مرجان شنيده بود كه پدر شوهرش بد خلق ، سرد و يك دنده است.به علت وسواس شديد هيچ خدمتكار جديدى بيش از يك روز در خانه اش دوام نمى آورد، پس ظاهرا" آقاى شاهد از كار سيما راضى بوده است كه براى بار دوم او را خواسته است.
وقتى سوار ماشين شد و نگاهى به پاكت انداخت، زبانش بند آمد، مبلغش بيش از مقدارى بود كه با مرجان صحبت كرده بود.
صبح روز بعد، كمى بيشتر در انتخاب لباسهايش دقت كرد حتى براى اولين بار نظر رقيه خانم، صاحب خانه اش را هم پرسيد.
در راه فكر مى كرد كه شايد در خوشبختى پس از بيست و سه سال به رويش گشوده شده است.
شايد با كار در اين منزل به بزرگترين آرزويش، ادامه تحصيل در دانشگاه، دست يابد.
اينبار زنى بد خلق به نام سكينه در را باز كرد كه ظاهرا" همسر مراد، باغبان منزل بود.
_ سلام، من سيما هستم، آقاى شاهد از من خواستند كه امروز براى كار بيايم.
_ نيستن! به من هم هيچ چى نگفتن! 
_ آقا فرهاد چطور؟ حتما" ايشون در جريان هستند؟
_ خونه نيس! 
_ حد اقل بگذار بيام تو! 
سكينه در را باز كرد و از سيما خواست كه در باغ منتظر باشد تا به آقا زنگ بزند.
ناگهان صداى خنده ى مرجان كه همراه فرهاد وارد شد، سكوت را شكست! 
_ سلام مرجان خانم! سلام آقا فرهاد!
_ سلام سيما! چرا اينجا ايستادى؟ كلى كار داريم!
_ سكينه خانم گفت كه بايد از آقا بپرسه.
فرهاد با عصبانيت گفت:
_ لازم نيست! آقا ديشب به من گفت كه از امروز تو اينجا كار خواهى كرد! خيلى از كارت راضى بود.
_خوشحالم كه اين رو مى شنوم. پس لطفا" بگيد امروز از كجا شروع كنم؟ ...

ادامه دارد




تاریخ: دو شنبه 7 مهر 1393برچسب:,
ارسال توسط مسعود

اميد

قسمت اول:

لحظه ها يكى پس از ديگرى صف كشيده بودند و آرام آرام مسيرى كه از پيش بر پيشاني شان نگاشته شده بود مي پيمودند.
سيما، دخترى بى گناه و بى پناه بر روى تخت بيمارستان درد مى كشيد، از چشمان سياه و زيبايش دانه هاى درخشان اشك جارى بود. 
فرهاد و مرجان بى صبرانه در اتاق انتظار، دقايق را مى شمردند تا لحظه ى زيبا فرا رسد.
ناگهان پرستار با لبخند وارد اتاق شد و مژدگانى خواست،
مژده بديد دو تا دختر خوشگل و سالم!
مرجان با شادمانى به فرهاد نگاه كرد و با اشاره فهماند كه بايد مژدگانى بدهد.
فرهاد هم بدون درنگ ده هزار تومان بر دست هاى منتظر پرستار گذاشت و پرسيد:
_ مى تونيم اين كوچولوها رو ببينيم؟
_ الان نه، مثل اينكه خيلى عجله داريد، شما پدرشان هستيد؟ فرهاد ساكت شد و مرجان پاسخ داد:
_ نه، دايى اونهاست، منم حالا ديگه زن دايى شده ام .
يك آن پرنده ى سياه غم، بال هايش را بر سر مرجان باز كرد و سايه ى تيره ى اندوه را بر صورت او افكند.
آيا سيما با پيشنهاد مرجان و فرهاد موافقت خواهد كرد؟
مرجان به فكر فرو مى رود، براى سيما كه زنى تنهاست، تربيت دو تا بچه امكان ناپذير خواهد بود، بدون سرپناه، پول كافى و خانواده! بيچاره سيما!
در درياى اين افكار غرق بود كه با صداى گرم پرستار از روياى خود بيدار شد.
_ انتظار بسه ديگه! عروسك ها مى خوان هر چه زودتر بپرند تو بغلتون!
فرهاد و مرجان سراسيمه پرستار را دنبال كردند ولى با ديدن چهره ى سيما، گل لبخند بر لبانشان خشك شد.
قطرات اشك بى اختيار از چشمان زيباى سيما جارى بود، لبهاى خشك و بى روحش مى لرزيد، قلبش شكسته بود و نگرانى سر تا پايش را فرا گرفته بود.
_ چى شده سيما جون؟ چرا گريه مى كنى؟ برو خدا رو شكر كن كه دو تا فرشته كوچولوى سالم به دنيا آوردى. آخه فرهاد تو هم يه چيزى بگو!
فرهاد با اينكه سيما را مى فهميد با كمى درنگ گفت:
_ مرجان درست مى گه سيما خانم ! مهم اينه كه هر سه تاتون سالميد! اوضاع مى تونست خيلى بدتر از اين باشه!
مرجان ادامه داد:
سيما جون، آخه يه حرفى بزن! از چى ناراحتى؟ مشكلت چيه؟
سيما صورت بى روح و رنگ پريده ى خود را پاك كرد، آتش اندوهى كه درونش را سوزانده بود به آهى سرد تبديل گشته و گر چه در بدنش هياهويى بود با آهنگى كوتاه و بى صدا خارج شد، گويى درونش جنگ است و كسى نمى داند.
_ مرجان خانم! شما كه از زندگى من خبر دارى، من يك زن تنها و بى كس هستم كه به زور خرج خودم رو درميارم، حالا با اين دو تا چه كنم؟ نمى خوام براشون مادر بدى باشم، نمى خوام وقتى بزرگ شدن مرتب من رو سرزنش كنند.
هميشه آرزو داشتم وقتى بچه دار شم كه بتونم از پس تربيت شون بر بيام. همه ى آمالم نقش بر آب شد.
_ سيما جان ديگه به جنبه هاى منفى فكر نكن! درسته فرهاد؟ 
_ بله ! حالا كه شده، بايد هممون فكرهامونو رو هم بذاريم و تصميم بگيريم. درست مى شه سيما جان.
_ من و فرهاد تصميم گرفتيم شما رو به خونه ى پدرش ببريم و تا وقتى كه حالت خوب بشه و بچه ها كمى جون بگيرن ، مى تونى اونجا بمونى٠ بعدش خدا بزرگه! 
– درسته مرجان خانم! الان وقت اين حرف ها نيست . تو بايد با روحيه ى عالى آغوشت رو براى اين دو تا فرشته ى كوچولو باز كنى. 
سيما آهى كشيد و تشكر كرد. 
پرستار در حالى كه دو تا نوزاد در آغوشش بود وارد اتاق شد. مرجان و فرهاد آنها را گرفتند و پس از يك نگاه عميق، زيبايى و معصوميت هر دو را تحسين كردند. 
– مامان خانم! نمى خواهى به اين دو تا زيباى خفته شير بدهى؟ آخه گرسنه اند! 
– باشه، يكى شون رو بدين لطفاً! 
– اسم ندارند سيما خانم! 
– قرار بود اگر دختر دار بشم اسمش رو " الناز" بگذارم اماحالا بايد به فكر يك اسم ديگر هم باشم. 
– " سولماز"!! سولماز اسم قشنگيه، مگه نه فرهاد؟ 
_ درسته! به الناز هم مى ياد!
سيما پس از كمى مكث كردن گفت: 
– باشه! شما تا حالا به من خيلى لطف داشته ايد، پس " الناز و سولماز" 
پرستار از مرجان و فرهاد درخواست كرد كه اتاق را ترك كنند. آنها هم از سيما خداحافظى كرده و قول دادند كه فردا صبح زود براى مرخص شدنش بيايند. 
خداى بزرگ! چه نيروى عجيبى به مادر داده اى! 
سيما با يك نگاه به الناز، عاشقانه شروع به نوازش و با بوسه اى بر گونه ى لطيف و زيبايش آغاز به شير دادن كرد. 
سپس نوبت به سولماز رسيد. او هم بسيار دوست داشتنى بود اگر چه بيشتر از الناز بى تابى مى كرد...




تاریخ: دو شنبه 7 مهر 1393برچسب:,
ارسال توسط مسعود

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 26
بازدید کل : 214073
تعداد مطالب : 63
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

Alternative content